«حاج یونس» از فرماندهان اطلاعات نیروی قدس سپاه : من صبح روز پنج شنبه(12 دی 1398) با چند نفر دیگر خدمتشان رسیدم. سفره صبحانه انداخته بودند. حاجی پای تابلو رفت و اموری را برای ادامه کار نوشت که مربوط به روند چند سالمان بود. جلسهمان تا ساعت 7 غروب طول کشید.
بعد از آن، نماز را خواندیم و من به حاجی گفتم چون چند ساعت اینجا بودیم، بهتر است جایمان را عوض کنیم. ایشان هم قبول کرد.
ظهر همان روز حاجی یک چرتی زد و وقتی بلند شد حال دیگری داشت. احساس سرما میکرد. دیدم در محوطه دارد قدم میزند. من را صدا کرد و گفت فلانی(اسم)! این مرغ و خروسها سردشان میشود، یک فکری برایشان بکن. من هم گفتم به سید میگویم.
آن زمان شاید متوجه تغییر حال حاجی نشدم اما بعد از شهادتش این را فهمیدم.
شب وقتی سوار ماشین شد تا برود، موقع خداحافظی رفتم و صورتش را بوسیدم. این تنها باری بود که صورت حاجی را بوسیدم. ایشان رفت و ما هم هرکدام به محل استقرار خودمان برگشتیم.
ساعت یک نیمه شب، فرمانده منطقه به من زنگ زد و گفت با عراق تماس بگیر ببین چه خبر شده است. زنگ زدم. گفتند اتفاقی در فرودگاه افتاده و یک خودرو را زدهاند. داریم بررسی میکنیم.
چند دقیقه بعد، دوباره تماس گرفتم. گفتند ظاهراً ابومهدی المهندس شهید شده است. پرسیدم حاجی چه؟ گفتند داریم بررسی میکنیم.
با فرمانده منطقه تماس گرفتم و گفتم اینطور میگویند ولی من حدس میزنم حاجی هم شهید شده باشد.
فرمانده از من خواست بازهم پیگیری کنم و مطمئن شوم. تا اینکه خبر قطعی را گرفتیم. این تنها باری بود که دوست داشتم که کاش اشتباه کنم. انگار نمیخواستیم قبول کنیم.
بعد هم که تلویزیون را روشن کردیم، دیدم خبر را اعلام کردند.