محمدرضا بهرامی در کتاب علمدار مقاومت، وصیتنامه و مجموعهای از خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را گردآوری کرده است. همراه با هر خاطره از این بزرگوار، آیات، روایات و جملاتی از بزرگان ذکر شده که طریقت و زندگی مومنانهی سردار دلها را بر مبنای اسلام حقیقی نشان میدهد. کتاب حاضر با بیان خاطرات این شهید گرانقدر و آزاده، ارزش و جایگاه والای ایشان را به ما یادآور میشود.
در بخشی از کتاب علمدار مقاومت میخوانیم:
یک وقتی در هواپیما خانمی نشسته بودند کنار من، ایشان مقداری حجابشان کم بود. وقتی هواپیما بلند شد خب کمی تاخیر داشت و ما چهل دقیقهای در پرواز بودیم، من داشتم با پدرم صحبت میکردم و ایشان هم کتاب میخواندند. آن خانم زیر زبان میگفت که همه چیزشان مشکل داره این مملکت، گله و شکایت میکردند. میگفت پروازهایشان هم مثل کارهایشان است و همیشه ما باید معطل بشویم و کلا نسبت به وضعیت کشورگلهمند بودند. خب پرواز بلند شد و ایشان همینجور گله میکردند که ناگهان پدر من خم شدند که ببینند این صدای چه کسی هست، نگاهی به آن خانم کردند و کتاب خواندنشان را ادامه دادند. پرواز که بلند شد ایشان (پدرم) توی کیفشان دست کردند و چند عدد شیرینی درآوردند و به من دادند و گفتند: اینها را به این خانم تعارف کنید شما. من هم یک دستمال برداشتم و شیرینیها را در آن گذاشتم و به ایشان تعارف کردم. آن خانم نگاهی کرد به شکل من و دید که یک خانم چادری محجبهام، با یک حالتی که گویی خوشش نیامد، گفت: نه مرسی. پدر رو هنوز نشناخته بود ایشان. نمیدانست که ایشان آقای قاسم سلیمانی هست. چهره ایشان را ندید. نگاه نکرد که ایشان را ببیند. من هم شیرینی را بستم و گذاشتم توی دستم و آن خانم هم چند دقیقه یکبار من را نگاه میکرد.
خلبان پرواز آمدند و با بابا سلام علیک کردند و خوش آمد گفتند و از پدر خواستند که بروند در کابین خلبان. بابا گفتند که نه من دارم کتاب میخوانم و وقتی که به بابا نگاه کردند این خانم، فهمید که ایشان آقای قاسم سلیمانی هست و شوکه شده بود که ایشان نشسته کنار دست من و مثلا این خانم کی هست که کنار ایشان نشسته و شیرینی رو هم رد کرده بود و مرتب نگاه میکرد ببینه که آیا واقعا خود حاج قاسم هست یا بدل ایشان یا کسی دیگری یا حتی یک شوخی، چون چندین دفعه با حالت تعجب نگاه میکرد، بابا خم شدن و به آن خانم گفتند که حال شما خوبه دخترم؟ آن خانم خیلی شوکه شد و گفت خیلی ممنون.