از چیزی نمیترسیدم نخستین کتابی است که به قلم این شهید سرافراز، سپهبد قاسم سلیمانی، منتشر میشود. نام کتاب از چیزی نمی ترسیدم برآمده از مضمونی است پُرتکرار در متن اثر و نیز همسوست با پررنگترین صفت هویتی او در ذهن و ضمیر مردمان و رسانه ها و حکومتهای دنیا این زندگی نامهی ناتمام شاید حجم زیادی نداشته باشد؛ اما ویژگیهای برجستهای دارد.
متن زندگینامه را خود حاج قاسم نوشته است و در واقع سند دست اول به حساب میآید روایت او پر از جزئیات است و سرشار از تصاویر دقیق ذهنی، با زبانی صمیمی. آنانی که او را فقط سردار جنگاور و دلاور شناخته اند شاید باور نکنند که این قلم و روایت اصالتاً از آن آن مرد باشد و…
بخشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم:
– اسمت چیه؟
– قاسم!
– فامیلیت؟
– سلیمانی!
– مگه درس نمیخونی؟
– چرا آقا ولی میخوام کار هم بکنم!
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورش آوردند. اوّلین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن قرمهسبزی میگویند! …» اینها روایت قاسمِ سلیمانیِ چهاردهساله است. در حوالی سالهای ۱۳۵۱؛ زمانی که روستای پدری را ترک گفته. راهی مرکز استان شده تا بهزعم خودش با کارکردن، قرض پدر را ادا کند. خودتان را بگذارید جای اهالیِ آن روزهایِ کرمان! چه کسی حاضر بود به یک نوجوان روستاییِ عشایرنشین آفتابمهتابندیده که برای اوّلین مرتبه است قرمهسبزی و ماشینسواری میبیند کار بدهد؟! قاسم، امّا به خودش قول داد که قرض پدر را ادا کند. پای قولش هم ماند.
بخش دیگر از از چیزی نمی ترسیدم :
آن روز خیلی توجه نداشتم بعداً فهمیدم در عشیره بزرگ ما، هیچ کس مثل مادر و پدرم مهمان نواز نیستند. همیشه در خانه ما مهمان بود؛ در حالی که من و چهار خواهر و برادر دیگرم که دو تای آنها از من بزرگتر بودند همیشه چشممان به جوال آرد بود.
مادرم خیلی دقت میکرد. بعضی وقتها داخل آرد گندمها، آرد جو و کرو هم قاطی میکرد. بعضی وقتها هم که مهمان نداشتیم، در هفته یکی دو وعده نانِ اَرزَن میپخت. آن روزها نان جو و ارزَن نان فقرا بود.
امروز بالعکس است. اگر پیدا شود، شاید نان ارزن و جو از نان گندم هم گرانتر باشد. به هرصورت به دلیل اعتقادی جدّی که در خانهمان وجود داشت که مهمان حبیب خداست، هرگز یادم نمیآید که اخمی یا بیتوجهی شده باشد. عمدهی مهمانها غریبه بودند و…