«آمرلی» شهری شیعهنشین در شمال بغداد است که به مدت سه ماه در محاصرهی کامل نیروهای داعش قرار گرفته بود. این کتاب، با زبانی کودکانه و شیرین، اشارهای دارد به شرح ماجرای ورود شجاعانه شهید سلیمانی به آمرلی که منجر به شکست محاصره و نجات مردم این شهر شد.
داستان دربارهی کبوتری است که به دنبال شهر زیبا و خوش آب و هوای آمرلی میگردد، اما وقتی به آنجا میرسد با صحنهی عجیبی روبهرو میشود و اتفاقات مهمی برایش رقم میخورد،او با دوستان تازهای آشنا میشود که نیاز به کمک دارند. درنهایت به مردی میرسد که زبانش را میداند و خواستهاش را برآورده میکند.
برشی از کتاب: «پاپری ایستاد. با بالش، گلدستهی مسجد را نشان داد و خوشحال گفت: «فهمیدم چه کنیم. تو باید مرا از آن بالا که خیلی بلند است، رها کنی؛ مثل روز اول که مامانم پرواز یادم داد.» زینب خندید و به طرف گلدستهی مسجد دوید. از پلّهها بالا رفت. نخلستان را دید. آتش هنوز روشن بود. سر پاپری را بوسید و دستهایش را باز کرد و گفت: «حالا پرواز کن.»»