سیدرضی موسوی یکی از سرداران نیروی قدس سپاه پاسداران بود که در سوریه به عنوان مسئول «پشتیبانی از جبهه مقاومت» حضور داشت. آقای موسوی بر اثر حملهی اسرائیل به منطقهی زینبیون دمشق پایتخت سوریه به شهادت رسید.
سیدرضی موسوی که به گفته یکی از برنامههای شبکه ۱۴ رژیم صهیونیستی به عنوان مغز متفکر، جابجایی تجهیزات به انبارهای مهمات در سوریه یا به حزبالله لبنان را انجام میداد، شب گذشته مورد هدف ۳ موشک این رژیم قرار گرفته و به شهادت رسید.
او یکی از همراهان سردار سلیمانی و کسی بود که حاج قاسم به او گفته بود: «سیدرضی تو هم دیگه پیر شدی، به درد نمیخوری! باید شهید بشی.»
سیدرضی خاطره آخرین باری که پیش از شهادت حاج قاسم، او را دیده را این طور تعریف میکرد: «سراغ من آمدند و گفتند حاجی کارت داره.»
گفتم: «حاجی اومده مگه؟»
گفتند: «آره»، ولی من باورم نشد.
یک ذره مکث کردم تا آقای پورجعفری را که همراه همیشگی حاج قاسم بود، دیدم. برای من دست تکان میداد. با خودم گفتم: «وقتی پورجعفری هست، یعنی حاجی آمده.»
رفتم به سمت جایی که حاجی بود. وقتی دیدمشان گفتم: «ما که هنگ کردیم! شما خبر ندادین که میاین.»
گفت: «یه صلوات بفرست از هنگی در میای!»
سیدرضی بعد از شهادت حاج قاسم به امید وعده شهادتی که سردار سلیمانی به او داده بود، هیچ گاه پیراهن مشکی را از تن در نیاورد تا سرانجام در آستانه چهارمین سالگرد سردار سلیمانی به او پیوست.
جزئیات شهادت سید رضی موسوی از زبان سفیر ایران در سوریه
منزل شهید سید رضی بوسیله سه موشک رژیم صهیونیستی مورد هدف قرار گرفت
روز حادثه حسین اکبری سفیر کشورمان به رسانه ها گفت : امروز ساعت ۲ ایشان در سفارت بودند و در محل دفتر کارشان حضور داشتند و سپس در بعد از ظهر به محل اقامت و منزلشان در محله زینبیه رفتند.
منزل ایشان ظاهرا با سه موشک رژیم صهیونیستی هدف قرار میگیرد و ساختمان تخریب میشود پیکر این شهید به حیاط پرتاب میشود.
صهیونیستها ضمن اینکه این جنایت را مرتکب شدند به حوزه امنیت کشور سوریه نیز تعدی کردند زیرا که تامین امنیت دیپلماتها به عهده کشور میزبان است.
سفیر ایران در سوریه در پایان به فعالیت مستشاری شهید سید رضی در سوریه اشاره کرد.
حاجقاسم گفت هیچ کس به سید رضی دست نمیزند
وقتی میخواستند سید رضی را به یک منطقه دیگر ببرند، حاجقاسم گفته بود «تا وقتی من اینجا هستم هیچکس به این سید دست نمینزد»؛ این را کسی نقل میکند که سید رضی در چند عملیات دفاع مقدس، جانشینش بوده و رفاقتشان تا جنگ سوریه ادامه داشت.
حاجقاسم سلیمانی بهش گفته بود«پیر شدی، تو هم دیگر باید شهید شوی.» گویا بهش وعده شهادت داده بود که درست یک هفته به چهارمین سالگرد آسمانی شدن حاجی، وعدهاش اتفاق افتاد. هنوز غروب قلبهایمان از شهادت سردار دلها طلوع نکرده و هنوز به نبودنش عادت نکردهایم که خبر شهادت همرزمش هم به گوشمان رسید.
چند روزی نمیشود که همرزمان گمنام خوشنامش را بدرقه کردهایم که دوباره در هوای سرد عصرگاهی دیماه غبار غم بر روی قلبهایمان نشست.
گاهی بعضی از خبرها آن قدر آزاردهنده است که میگویی کاش نشنیده بودم مثل خبر شهادت شهید سیدرضی موسوی:«ساعاتی قبل در پی حمله موشکی جنایتکارانه رژیم جعلی و کودککش صهیونیستی به حومه دمشق «سردار سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی» در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد».
حکایت دلدادگی
آری، حکایت شهید رضی حکایت دلدادگی و سرافرازی است که بدون هیچ چشم داشتی از جان و تن گذشت و با تنی غرق خون به دیار وصل پر کشید.
شهید سیدرضی موسوی در پی حمله موشکی جنایتکارانه رژیم جعلی صهیونیستی به حومه دمشق در شامگاه چهارم دیماه پر کشید، شهید موسوی همرزم رزمندگان زنجانی است و رزمندگان دیار غواصان دریادل بهخوبی او را میشناسند.
تلفنم را برداشتم شماره یکی از همرزمانش به نام«حمیدرضا دوستمحمدی» را میگیرم، بعد از چند بوق جواب داد. «الو آقای دوستمحمدی، سلامعلیکم از دفتر خبرگزاری فارس مزاحمتون میشم»
آنور خط: «سلام علیکم، هر سوالی دارید بماند برای بعد، تو راه تهرانم»
«حاجآقا در حد چند جمله از شهید رضی برایم بگید»؛ پشت تلفن سکوت عجیبی حاکم میشود؛ حس میگویم بغض گلویش را گرفته. بغضِ حرفهای ناگفتهای است که تابهحال در آن سینه مانده.
من سربازش بودم!
از همرزمان زنجانیشان مثل حاج حسین احمدی شنیده بودم که در عملیاتهای والفجر۴، خیبر و محرم سید رضی جانشین حاج حمیدرضا بوده؛ برای همین بدون مقدمه سر اصل مطلب رفتم: «حاجی شنیدهام یک زمانی شهید سید رضی جانشین شما بود!»
این جمله را که گفتم بغضش ترکید. گریه مجالش نداد. توان حرفزدن نداشت. با گریهاش گریهام گرفت. سکوت کردم تا چند ثانیهای نفسی بگیرد، خودش ادامه داد؛ «من سربازش بودم، البته اگر این افتخار شامل حالم بشه.»
به جنس رفاقتشان غبطه میخورم؛ به اردات حاج حمیدرضا به رفیقش که حالا شهید شده.
دفاع چهلساله
میگوید: سید رضی این مجاهد فی سبیلالله انسانی بود که هیچ غل و غشی در وجودش راه نیافته بود، چهل سال با تمام وجود و با تمام قدرت، عمرش فیسبیلالله در راه وطن صرف کرد.
برایم روایت میکند: وقتی میخواستند شهید رضی را به یک منطقه دیگر ببرند، حاجقاسم گفته بود که تا وقتی من اینجا هستم هیچکس به سید دست نمینزد و بعد اینکه من رفتم هر که هر جا دلش خواست رضی را ببرد.
دوست محمدی ادامه میدهد: روزی همسر شهید رضی را در کوچه زینبیه دمشق دیدم، ۱۰ تا ۲۰ متر مانده بود به حرم، گفتم خانم تو رو خدا به رضی بگید به من سر بزند! همسرش برگشت گفت:« یک ماه است ما را میهمان آورده، اگر شما دیدید بهشون بگید که به ما هم یک سری بزند.»
تعظیم ژنرالهای بزرگ سوریه
همرزم شهید رضی میگوید؛ سیدرضی همه زندگی و وجود خود را وقف دفاع کرده بود، انسانی که شبانهروز کار کرد. مجاهدت کرد. ما فقط از او بهعنوان مسؤول پشتیبانی نیروی مقاومت یاد میکنیم درحالیکه یک او کار بسیار عظیمی کرده است.
حاج حمیدرضا میگوید شهید رضی بهتنهایی کارهای فوقتخصصی ۵۰ نفره را انجام میداد طوری که مورد احترام ژنرالهای بزرگ سوریه بود.
روزی باهم نشسته بودیم، برگشت و گفت حاج قاسم گفته که من دعا میکنم که انشاالله تو هم شهید شوی؛ خوشا به حالش که شهید سلیمانی دستش را گرفت و او را پیش خودش برد.
پدر و مادرش آلزایمر گرفتند
دوست محمدی میگوید پدر و مادر رضی به خاطر او آلزایمر گرفتند. چون هر هفته یک خبری از او به گوششان میرسید و هر از گاهی میشنیدند که مقر سید رضی را داعشیها یا صهیونیستها زدهاند.
الان که با شما صحبت میکنم میگویم ای کاش کنارش میبودم. سال گذشته کنارش بودم. داعش چند بار مقر شهید رضی را زد ولی موفق نشدند، یک بار هم گلوله به وسط فرمان خودرواش خورده بود.
و بالاخره شهید رضی مزد مجاهدتهایش را گرفت
حاج حمید می گوید سید رضی تا نوجوانی در زنجان بزرگ شده بود، اما سال ۱۳۶۳ به سوریه رفت، از آن سال تاکنون در سوریه بود و جایگاه خاصی داشت.
تو گویی این حرفها رمقش را گرفته و دیگر تاب ندارد؛ ناگهان میگوید: بیشتر از این دیگر نمیتوانم صحبت کنم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
میگوید: رضی مزد مجاهدتهایش را گرفت.دعا کنید ما هم مسیر زندگیمان ختم به راهی بشود که مسیر زندگی سید رضی ختم شد؛ اگر این نباشد همهمان ازدسترفتهایم، دعا کنید در قیامت شفاعتمان کند.
دوست محمدی با چشم گریان چند دقیقهای از شهید سید رضی موسوی برایم گفت، در طول صحبتهایش من فقط سکوت کردم و ریش و قیچی مصاحبه را دادم دستش که تا هر آنچه دلش تنگ است با چشمان اشک و با دلشکسته بگوید.
آخرین سوالم را هم با کمی شرمندگی میپرسم و از حاجحمیدرضا عکسهایش با سید رضی را میخواهم که میگوید توی مسیر هستم و به عکسها دسترسی ندارم؛ باشد برای وقتی دیگر.
با خداحافظی حاج حمیدرضا، تماس تمام میشود و من میمانم و فکر مردی که از زمان شهادتش آنچه از او میشنوم خدمت خالصانه و خدمت در راه رضای خدا است؛ هنر سید رضی در طول زندگیاش که همواره در میان آتش جنگ و معرکه حق و باطل گذشت، عمل به آیه« أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ...» بود.
شهید سید رضی موسوی، آنقدر عظمت دارد که قلم همچون منی یارای آن ندارد که بتواند حق مطلب را درباره این مرد مجاهد ادا کند.
حاج قاسم: حق نداری استعفا بدهی!
سیدرضی استعفایش را نوشته بود. لحظه آخر به دست حاج قاسم داد و سریع از هواپیما پیاده شد. یک دفعه خلبان از پنجره لیوان یک بار مصرفی را به پایین انداخت و گفت: این را بگیر.
هشت سال قبل بود. سیدرضی سوریه بود و ما در تهران. شب که شد سیدرضی با ساک و همه وسایلش آمد. بچهها از آمدن ناگهانی سید تعجب کرده بودند ولی انقدر ناراحت بود سوالی نکردیم. چند ساعت که گذشت تلفنش زنگ خورد. حاج قاسم پشت خط بود. سردار به قدری با تحکم و بلند صحبت میکرد که صدایش شنیده میشد: « آقای سیدرضی خجالت نمیکشید. اینجا چکار میکنید؟ فرمانده شما من هستم یا کسی دیگر؟ به چه حقی آنجا را رها کردی و آمدی؟ تا یک ساعت دیگر فرودگاه باش.» امر، امر فرمانده بود. سید به محض اینکه تلفن قطع شد وسایلش را جمع کرد و یک ساعت نشده در فرودگاه بود. »
ولی ماجرا به اینجا ختم نشد. هنوز هم چند نفری بودند که در کار سید سنگ میانداختند و اذیتش میکردند. سید دیگر طاقت طاق شده بود. نامه دو، سه صفحهای برای حاج قاسم نوشت. آن روز حاج قاسم به تهران پرواز داشت. به فرودگاه رفت. سیدرضی همه کارهای امنیتی را فراهم کرد. چند دقیقه قبل از پرواز به حاج قاسم گفت: حاج آقا برایتان نامهای نوشته ام. نامه را به حاج قاسم داد و به سرعت از هواپیما پیاده شد. در هواپیما که بسته شد، پلهها را جمع کردند. موتور هواپیما روشن شد. ولی یک دفعه خلبان پنجره را باز کرد و گفت: یک چیزی میاندازم پایین بگیر. لیوان یک بار مصرفی را به سمت سیدرضی پرتاپ کرد. حاج قاسم جواب نامه را نوشته بود و داخل لیوان گذاشته بود. «بسمه تعالی آقای سیدرضی. میدانی که من تو را از برادرانم بیشتر دوست دارم. تو داری جهاد میکنی. الان وقت این حرفها نیست.»
حاج قاسم حواسش به جزئیات زندگی نیروهایش هم بود. اولین نوه سیدرضی به دنیا آمده بود. همه خانواده ذوق زده بودند، ولی باز هم سیدرضی نبود. دوهفته از تولد سیدراشد میگذشت ولی سید انقدر سرش شلوغ بود که نتوانسته بود به دیدنش برود. حاج قاسم سیدرضی را که دید، گفت: شنیدم شما نوه دار شدید. به دیدن نوهتان رفتید؟ سیدرضی جواب داد: حاج خانم رفتند ولی من وقت نکردم. حاج قاسم به شدت ناراحت شد و به سیدگفت: اولین نوه شما به دنیا آمده چرا به دیدنشان نرفتید. هماهنگ کنید با هم برویم. حدود ۵ بعد از ظهر بود که با سیدرضی به خانه پسرش رفتند. سردار به پسر و عروس سیدرضی گفت: آقا صادق، کوثر خانم، من از طرف سیدرضی از شما عذرخواهی میکنم. بعد سید راشد را بغل کرده و در گوشش اذان گفتند. هدیهای در قنداقه سید راشد گذاشت و بعد یک ساعت رفتند.