رفتن به محتوای اصلی

خانواده شهدا

وقتی حاج قاسم دلش کله‌پاچه می‌خواست!
حاج قاسم به اسم فرمانده و با تشریفات به خانه شهدا نمی‌رفت. مثلاً صبح زنگ می‌زد خانه شهید می‌گفت: «امروز صبحانه می‌خواهم بیایم خانه شما؛ کله پاچه هم می‌خواهم!»
وقتی حاج قاسم دلش کله‌پاچه می‌خواست!
کم‌تر کسی است که روایت‌هایی از خاکی بودن‌های حاج قاسم را نشنیده باشد. 

روایتی که می‌خوانید داستانی از کتاب «ژنرال» به قلم محمد مردانیان است که در وصف شهید حاج قاسم سلیمانی آمده:

«دفترچه تلفنی داشت که شاید ۱۵۰ شماره تلفن خانواده شهید توی آن یادداشت کرده بود؛ روزی نمی‌شد که با چند نفرشان تماس نگیرد. توی هر فرصتی در طول روز به مادر، پدر، همسر و بچه‌های شهدا زنگ می‌زد و با هر یک ۱۰ دقیقه، ۵ دقیقه صحبت می‌کرد؛ حالشان را می‌پرسید و مشکلاتشان را می‌شنید. زمان‌هایی که توی راه خانه به محل کار، در مسیر فرودگاه و رفتن به جلسه‌ها می‌گذراند، متعلق به خانواده شهدا بود.

به اسم فرمانده و با تشریفات به خانه شهدا نمی‌رفت. مثلاً صبح زنگ می‌زد خانه شهید اصغر دهقانی و می‌گفت: «امروز صبحانه می‌خواهم بیایم خانه شما؛ کله پاچه هم می‌خوام!»
طوری خودمانی برخورد می‌کرد که هیچ فاصله‌ای بین او و بچه‌های شهید نباشد و احساس کنند پدرشان آمده است. می‌خواست بتوانند حرفشان را بزنند و مشکلاتشان را بگویند.»

قولی که عملی شد
همسر شهید اسماعیل حیدری می‌گوید: ماه رمضان سال قبل به مراسمی‌که برای گرامیداشت خانواده‌های شهدا برگزار شده بود دعوت شده بودیم، سردار سلیمانی هم حضور داشتند، ایشان با همه خانواده‌ها به طور جداگانه صحبت می‌کردند و حال و احوالشان را می‌پرسیدند، وقتی سر میز ما آمدند حال بچه‌ها را پرسیدند، هر سه آن‌ها را به اسم یاد کرد، اسم بچه‌های شهدا را همیشه به خاطر داشت. حسین هم کنارم نشسته بود ما از دعوتشان تشکر کردیم. سردار در پاسخ گفتند: «شما هم دعوت کنید ما می‌آیم»

گفتم شما با این‌همه گرفتاری چطور می‌توانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شما را پیدا کنیم» رو به حسین گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند من می‌آیم.» بعد از رفتن سردار از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمی‌کنه؟» حسین هم با تعجب گفت: «فکر نمی‌کنم، کاملاً جدی بود.»

مدتی از این جریان گذشت که یک روز به حسین گفتم زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن. حسین هم با یکی از دوستان حاج قاسم تماس گرفت که گفتند حاج قاسم ایران نیست، چند روز بعد دوباره تماس گرفتیم باز هم گفتند ایشان ماموریت هستند. تا اینکه دو سه روز بعد از آن با منزل تماس گرفتند و گفتند که امروز حاج قاسم برای ناهار به منزل شما می‌آید. مات و مبهوت مانده بودم، خدایا چه شنیدم؟

ساعت ۷ صبح بود، با این حال همراه حسین روانه بازار شدم، همه مغازه‌ها بسته بودند، همین طور این طرف و آن طرف می‌رفتیم، در راه با حسین هم مشورت کردم، می‌خواستم سنگ تمام بگذارم و بهترین غذا‌ها را برای حاج قاسم درست کنم؛ اما حسین مخالفت کرد و گفت سردار ناراحت می‌شوند و فکر نمی‌کنم بیشتر از یک نوع غذا بخورند. من هم تصمیم گرفتم یک نوع غذای محلی شمالی درست کنم. مغازه‌ها هم کم‌کم باز می‌شدند، ما خرید کردیم و برگشتیم. تلفن دوباره زنگ خورد، همان آقایی بود که صبح تماس گرفته بود، می‌ترسیدم بگوید حاج قاسم نمی‌آیند؛ اما گفت: «مهمان شما فقط سردار هستند و بیشتر از آن تدارک نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»

بالاخره انتظار به پایان رسید، نزدیک ظهر بود که حاج قاسم به تنهایی و بدون هیچ محافظ و همراهی، ساده و بی‌آلایش آمد. با بچه‌ها حسابی گرم گرفته بود و از خاطرات و رشادت‌های پدرشان برایشان تعریف می‌کرد، کم‌کم کار به جایی رسید که همگی بغض کرده بودند، برای اینکه حال و هوای بچه‌ها عوض شود حاج قاسم صدا کرد: «حاج خانم نمی‌خواید به ما ناهار بدید؟»
سفره را که پهن کردیم، حاج قاسم اولین نفری بود که بر سر آن نشست، بچه‌ها را به اسم صدا زد و خودش برایشان غذا کشید.